امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

بدون عنوان

خيلي وقته از پيشرفتهات ننوشتم گلم،‌ از بس كه حواسم به مسائل اجتماعيت مشغول بوده،‌ ببخش.اين روزها كلي بازي جديد ياد گرفتي، به همراه من و بابايي بازيهاي جذابي انجام ميدي از جمله آليسا آليسا ، يا اينكه از ميز تلويزيون ميري بالا و وقتي ميرسي اون بالا شروع ميكني به رقصيدن و دستهات رو به اين طرف و اون طرف حركت دادن و همزمان خودتم ميخوني ناناي ناناي نانا ناناي... ويا وقتي ميگيم بابابزرگ چجوري ميرقصه دوتا دستاتو ميذاري پشتت و شروع ميكني مثل بابا بزرگ رقصيدن، قربون اون رقصيدنت بره ماماني. بعضي وقتها شروع ميكني با بابايي كشتله بازي مثل گلدون خان تو برنامه هزارو شست و شونزده ( عمو پورنگ ) و انقدر اين حركت رو قشنگ اجرا ميكني كه فكر ميكنم از خو...
23 مهر 1391

فرشته بهشتي مادر

سلام  نفس مامان امير علي جان، عزیز دل مادر! من دوست داشتن را باور دارم اما با تمام وجودم مطمئنم که در این دنیا جز عشق خداوند به بندگانش و عشق مادر به فرزندش عشق دیگری وجود نداشته و نیز نخواهد داشت! باور کن در تمام طول عمرم انقدر آرام نبودم، انقدر شاکر و سپاسگزار نبودم! خدا تنها تو را به من هدیه نداد بلکه همراه تو عشق لایتناهی، صبر و شکیبایی بی‌ پایان، امید وافر و دلی‌ پاک و بخشنده عطایم فرمود! موهبت هایی که خداوند لازمه مادر بودن قرار داده است!نفسم هیچ وقت در زندگیم انقدر خوشبخت نبودم، هیچ وقت در عمرم انقدر آرامش رو حس نکردم! من تا عمر دارم باید شاکر خداوند باشم که تو مکمل وجودم را آرامش وصف نشدنی‌ زندگانی و وجودم را...
6 مهر 1391

داستان تلاش و کار روزانه یک مادر واقعی

                           مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم". مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، س...
6 مهر 1391

خاطرات باهم بودن

دلتنگیهای مامان پسر خوب مامان! امروز دلتنگم، دلتنگ روزهای خوبی که با هم بودیم، 6 ماه بیشتر نبود که ما هر لحظه و هر جا کنار هم بودیم. وای چقدر خوب بود. ساعتها با هم بازی می کردیم. با کتاب بازی با کودک ساعتها سرگرم میشدیم و تو چقدر میخندیدی. حتی الان هم كه بزرگتر شدي به این نتیجه رسیدم که مادر بودن را بیشتر از هر موقعی دیگه ای تو اون 6 ماه حس کردم. چون در هر لحظه و ثانیه بزرگ شدنت و جون گرفتنتو میدیدم، ولی حالا از 7 صبح تا 4:30 بعد از ظهر نمیبینمت. تازه میام خونه چه اومدنی باید به فکر غذای تو باشم، خودم حس خوبی ندارم فکر میکنم نمیتونم برات خوب وقت بزارم ولی بازهم چاره ای ندارم. مامانم، پسر خوبم! تمام سعی ام رو میکنم با تو باشم. خودت می...
6 مهر 1391

فرشته در خواب

وقتي فرشته ها در خوابند نميدونم كجا خوندم كه كودك انساني خداحافظي رو زودتر از سلام ياد ميگيره. شايد حكمتش اين باشه كه آخرين چيزي كه تو ذهن مسافركوچولو از بهشت بياد مونده خداحافظيه و هنوز ترديد به سلام به اين دنياي زميني داره. شايد فكر ميكنه اگه سلام نكنه اميدي براي برگشت هست.  نميدونم با فرشته هام به همين قشنگي خداحافظي كردي شاه پسر من كه اگه آره و  اگه من جاي فرشته ها بودم نگهت ميداشتم روزي هزار بار خداحافظيت رو بشنوم. مثل همين حالا كه به هر بهانه اي مجبورت ميكنيم يه باي باي بگي. تو هم كه قربونت برم با زمين و زمون جوري  حرف ميزني كه بيا و ببين. وقتي از يه جا به جاي ديگه ميريم (مثلاً از پذيرايي به اتاق خودت) و قراره...
6 مهر 1391

شكر خداي خوبي كه دنيا رو آفريده

  می دانی پسر گلم ، مادر که باشی دنیا یک رنگ دیگر است....بو و مزه همه دنیا برایت فرق می کند... مادر که باشی تمام دلخوشیت می شود خنده ی طفلت...حاضری هر کار مسخره ای را که بلدی بکنی تا کودکت بخندد و تو دلخوش باشی به حضورش و یادت برود تمام دردهایت را، تمام دلتنگی هایت را و فراموش کنی دوري كودكت را... فراموشی خوب است خیلی خوب... اما همه این ها لذت آن لحظه را دارد که به خودت می آیی و می بینی داری روزی هزار بار خدا را شکر می کنی ....شکری که نه از سر زبان است و می دانی از روی عادت نیست...آنقدر عمیق است که گاهی دلت بخواهد بنشینی و زار بزنی برای تمام ثانیه هایش... شاکرم خدایا برای تمام لحظاتی که می گذرانم با این نعمتت..شاکرم برای آن ...
5 مهر 1391
1